مادر

 

وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم دل آزرده به کنجی نشست و گریان همی‌گفت مگر خردی فراموش کردی که درشتی میکنی؟



چه خوش گفت : زالى به فرزند خویش

چو دیدش پلنگ افکن و پیل تن

گر از عهد خردیت یاد آمدی

که بیچاره بودی در آغوش من

نکردى در این روز بر من جفا

که تو شیر مردى و من پیرزن

سعدی

برخیز ز خواب


 


برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم

زان پیش که از زمانه تابی بخوریم


کاین چرخ ستیزه روی ناگه روزی

چندان ندهد زمان که آبی بخوریم

خیام